سفره را باز کردم و گفتم
این همه سال نانمان دادی
ناتوانهای کوچکی بودیم
کمکم اما توانمان دادی
غصه خوردی و رنجها بردی
تا بخندیم و زندگی بکنیم
یاد دادی میان این همه غم
وقتهایی پرندگی بکنیم
بیخبر از هزار و یک غم تو
ما بزرگ و تو پیر و خسته شدی
در پناهت اگرچه بالیدیم
تو ولی کمکمک شکسته شدی
سفره را باز کردم و گفتم
پدرم شادیات فراوان باد
در پناه بزرگواری تو
سفرهی ما همیشه پرنان باد!
عباسعلی سپاهی یونسی